سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Text Box:   آن زخم که بر شانه خورشید زدند - آیین جوانمردان 

اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

خدمات وبلاگ نویسان جوان

  آن زخم که بر شانه خورشید زدند
 
 

آن زخم که بر شانه خورشید زدند

 

 

روایت همراه رهبر معظم انقلاب از واقعه 6 تیر 60


¤ایشان در ماشین به هوش نیامدند؟
-چرا منتها ما متوجه نشده بودیم و تصورمان این بود که ایشان شهید شده اند. در واقع داشتیم آخرین تلاشمان را می کردیم. اما آقا بعدها به من گفتند: در لحظاتی که شما مرا عقب ماشین گذاشته بودید و ماشین داشت می رفت یک لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور می کردم که اتومبیل در حال پرواز است.
به هر حال همینطور که می رفتیم یک لحظه متوجه شدم که یک درمانگاه را رد کردیم. یکدفعه به یکی از بچه ها گفتم: حسین، درمانگاه! هنوز ماشین کاملاً توقف نکرده بود که ما در را باز کردیم و پریدیم پائین و آقا را روی دست گرفتیم و بردیم داخل درمانگاه. آنروز آنقدر از ایشان خون رفته بود و لباسهای ما خونی شده بود که حدود 10، 12 متر بیشتر نمی توانستیم ایشان را جا به جا کنیم. چرا که لیز بودن خون مانع از این می شد که بتوانیم بدن ایشان را ثابت نگه داریم. وقتی رفتیم داخل اورژانس، اکیپ پزشکی آنجا وقتی ما را غرق خون دیدند، از این ترسیدند که ما یک گروه تروریستی باشیم. البته با توجه به شرایط آن روزها حق هم داشتند. آقا راهم به چهره نشناختند، لذا گفتند که ما هیچ کاری نمی توانیم برای شما بکنیم. ما یک مقدار داد و بیداد کردیم اما دیدیم فایده ای ندارد لذا وقت را تلف نکردیم و آقا را برداشتیم و آوردیم بیرون. وقتی بیرون آمدیم دیدیم که جلوی در پر از جمعیت است و ما به سختی توانستیم آقا را مجدداً سوار ماشین کنیم. از آن درمانگاه یک خانم پرستار داوطلبانه و با کپسول هوا با ما آمد و انصافاً هم آنروز خیلی به ما کمک کرد. من بعد از گذشت سالها این خانم را مجدداً پیدا کردم و به دیدن آقا بردم. به هر حال ما از این خانم پرستار سوال کردیم که کجا باید برویم؟ ایشان گفت: نزدیکترین بیمارستان به اینجا، بیمارستان «بهارلو» است و ما هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
در همین حین که ما به طرف بیمارستان می رفتیم من با مرکز پیام تماس گرفتم وگفتم «پنج پنجاه» وقتی این رمز گفته می شد معنایش این بود که اتفاق مهمی افتاده و دیگران در بی سیم صحبت نکنند. در آن موقع کد آقا در شبکه «حافظ7» بود. به مرکز گفتم: «حافظ 7 مجروح شده». تا این را گفتم آن کسی که پشت دستگاه نشسته بود زد زیر گریه. بعد به ذهنم آمد که الان تعدادی از دکترهای متدین وعلاقمند به آقا مثل دکتر معتمد، دکتر فیاض بخش، دکتر منافی و دکتر زرگر در مجلس هستند لذا از مرکز خواستم که فوراً با مجلس تماس بگیرد و آنها را خبر کند تا به بیمارستان بهارلو بیایند. واقعاً کار خدا بود که در آن لحظه این فکر به ذهن ما رسید چون به محض اینکه به بیمارستان بهارلو رسیدیم این دکترها هم رسیده بودند. ما از در پشتی به بیمارستان وارد شدیم وآقا را سریع بردیم توی طبقه همکف. اتاق عمل طبقه سوم بود. وقتی خواستیم آقا را وارد آسانسور کنیم، آسانسورچی قبول نمی کرد. یکی از بچه ها با قدرت او را بیرون کشید آسانسور در اختیار ما قرار گرفت.
در هر صورت آقا را سریع بردیم داخل اتاق عمل و در انتظار دکترها نشستیم. یکی دوتا دکتر آمدند و فشار خون ایشان را گرفتند و گفتند فشار ایشان «5» است و علائم دیگر هم نشان می دهد که ایشان تقریباً تمام کرده اند! ما تقریباً داشیم به طور کامل ناامید می شدیم که به یکباره آقای دکتر ایرج فاضل که پزشک امام هم بود آمد و نبض آقا را گرفت. وقتی دید که هنوز ضربان هست دیگر معطل نکرد و سریع لباس ایشان را پاره کرد و رگهای شریان قطع شده را گرفت و از همان لحظه عمل را شروع کرد. با این کار ایشان بیمارستان تکانی خورد و اتاق عمل افتاد به دست پزشکان و ما هم بیرون آمدیم. در همین اثنا که من بیرون اتاق عمل نشسته بودم به ناگاه یادم آمد که ما تمامی سلاح و تجهیزات خودمان را در ماشین مقابل در گذاشته ایم و به امان خدا رها کرده ایم. از طرف دیگر می دیدم که خود این بیمارستان هم به هیچ وجه امنیت ندارد و ممکن است عوامل نفوذی که در وزارتخانه ها و مراکز مهم نظام نفوذ دارند به راحتی به اینجا هم رسوخ کنند و کاری را که انجام داده اند تکمیل کنند. در آن لحظه بسیاری از مسئولین خودشان را به بیمارستان رسانده بودند. رفتم و از میان آنها آقای رفیق دوست را صدا کردم و نگرانی خودم را به ایشان گفتم. ایشان هم انصافاً آن روز برای تأمین امنیت بیمارستان و دقت در عبور و مرور افراد به آنجا خیلی زحمت کشید.
¤ ظاهراً پس از آن آقا را به بیمارستان قلب منتقل کردید؟
- بله. پس از انجام یک سری کارها که تا حدی جلوی خونریزی را گرفت، تصمیم بر این شد که ایشان را به بیمارستان قلب شهید رجائی کنونی منتقل کنیم. همان بیمارستانی که امام در مقطع بیماری قلبی شان پس از انقلاب در آن بستری بودند. وقتی ما آمدیم جلوی درب بیمارستان،دیدیم آنچنان ازدحامی مردم ایجاد کرده اند که واقعاً راهی برای انتقال آقا نیست. اینجا بود که دوستان تقاضای یک هلی کوپتر کردند و با سختی بدن آقا را در میان مردم به هلی کوپتر رساندند و به بیمارستان قلب بردند.
¤ بر حسب شنیده ها منافقین در بیمارستان قلب نفوذی داشتند و اخلال می کردند. درست است؟
- بله، واقعاً این پدیده تعجب آور بود. در بیمارستانی که با بستری شدن آقا به محل تردد مسئولان درجه اول نظام تبدیل شده بود، آنها هر از چند گاه برق را قطع می کردند. با توجه به اینکه ایشان در آی.سی. یو بیمارستان بستری بودند و تمام دستگاه های تنفس مصنوعی و ساکشن ها با برق کار می کرد، قطع مکرر برق واقعاً مشکل ایجاد می کرد. تماسهای تهدیدآمیز تلفنی آنها هم با بیمارستان که الی ماشاءالله بود. گاهی اوقات زنگ می زدند و می گفتند: ما همین امشب به بخش شما حمله می کنیم! ما آقای منافی را خواستیم و گفتیم این چه وضعی است، ظاهراً این بیمارستان صاحب ندارد! ایشان هم بلافاصله با یک اقدام انقلابی رئیس و برخی از کارکنان موردسوءظن بیمارستان را عوض کردند. شاید شما باور نکنید در آن چند روز یک تکنسین بالای سر آقا بود که ما بعدها فهمیدیم نفوذی است! البته در آن ایام حضور گسترده مردم حزب اللهی در برابر بیمارستان که اکثر آنها برای اهداء خون و اعضای بدنشان به آقا آنجا جمع می شدند، برای همه قوت قلب بود.
¤ با توجه به وقوع فاجعه هفتم تیر با فاصله زمانی یک روز پس از ترور مقام معظم رهبری، ایشان چگونه از این رویداد مطلع شدند؟
- لحظه انفجار حزب ما در بیمارستان بودیم و صدای انفجار مهیبی را شنیدیم. یکی، دو تا از بچه ها رفتند به محل حزب و خبرها را آوردند و از آن لحظه به بعد مرتباً اخبار آنجا را دریافت می کردیم. وقتی خبر قطعی شهادت آقای بهشتی را شنیدیم واقعاً همگی متأثر شدیم. چرا که به لحاظ نزدیکی آقا به شهید بهشتی ما هم که محافظین آقا بودیم با آقای بهشتی انس زیادی داشتیم. آقا هم به شهید بهشتی وابستگی عاطفی فوق العاده ای داشتند و درمورد مسئله حفاظت ایشان هم حساسیت زیادی نشان می دادند. یادم هست که آقا گاهی اوقات به طنز به محافظین شهید بهشتی می گفتند: اگر یک مو از سر آقای بهشتی کم شود، خودم به حساب همه تان می رسم! آقا تا چند روز بعد از حادثه تنها لحظاتی به هوش می آمدند و بعد مجدداً از هوش می رفتند. بار اول که به هوش آمدند تک تک سراغ محافظین را گرفتند و از حال آنها مطلع شدند. بار بعد سراغ آقای بهشتی را گرفتند که نشان دهنده اوج علاقه آقا به ایشان بود. ما هم در پاسخ می گفتیم: شما خواب و بیهوش بودید، ایشان آمدند و رفتند! بعد از این مورد، در موارد بعدی که به هوش آمدند سراغ آقای بهشتی و آقای باهنر و دیگران را هم می گرفتند. بعد از گذشت تقریباً 12-10 روز تصمیم گرفتند آقا را از بخش آی.سی.یو به بخش انقلاب منتقل کنند. بخش انقلاب، قسمتی بود که جدا از بخشهای دیگر بیمارستان بود و چون در اوایل انقلاب مدتی امام در این بخش بستری بودند، به این اسم نامیده شده بود. ما آمدیم و دیدیم مسیری که باید آقا را از آنجا به بخش انقلاب منتقل کنیم پر است از عکس های شهید بهشتی و شهدای حزب جمهوری اسلامی. اصلاً ماندیم که چه کنیم. رفتیم با مسئولان انجمن اسلامی بیمارستان هماهنگ کردیم که چون آقا از شهادت آقای بهشتی و یارانش خبر ندارد این عکسها را بردارید. لذا اینها تمامی این پوسترها را کندند و راهرو و مسیر از هرگونه چیزی که نمایانگر حادثه حزب بود، خالی شد. وقتی به بخش رفتیم در یک اتاق آقا بستری شدند و یک اتاق هم به خانواده شان اختصاص یافت، یک اتاق به پزشکان و یک اتاق هم به محافظین. قبل از اینکه آقا به این بخش منتقل شوند وقتی تقاضای رادیو و تلویزیون می کردند، بهانه می آوردیم که امواج رادیو و تلویزیون در دستگاههای بخش آی.سی.یو اخلال ایجاد می کند. البته ایشان با فراستی که داشتند در همان حالت نیمه بیهوشی به ما گفتند: چطور شب اول که رادیو، پیام امام را برای ترور من پخش کرد رادیو را آوردید تا من آن را بشنوم اما الان بهانه می آورید؟ ما هم به هرحال یک جوری قضیه را سرهم بندی می کردیم و می گفتیم: از آن به بعد پزشکان منع کردند. بعد از ورود به بخش انقلاب دیگر ما این بهانه را هم نداشتیم. یکی دو روز پس از ورود به آن بخش که اتفاقاً شیفت من هم بود، آقا مرا صدا زد و فرمود: آقا محسن! بیا اینجا ببینم، رفتم خدمتشان، فرمودند: بگو برای من یک روزنامه بیاورند. من یک لحظه ماندم که چه بگویم، گفتم: چشم آقا! رفتم به اتاق محافظین و به بچه ها گفتم: ساکت باشید و صدایتان درنیاید، آقا روزنامه می خواهد. وقتی دوباره برگشتم پیش آقا، ایشان فرمودند: چی شد؟ گفتم: بچه ها رفتند بیاورند. تقریباً ظهر شد و ما هم به لحاظ همین تقاضای آقا کمتر به اتاق ایشان آمد و رفت می کردیم. قبل از اذان ظهر بود که آقا از اتاقشان مرا صدا زدند وگفتند: آقا محسن، روزنامه چی شد؟ من دستپاچه شدم و گفتم: آقا بچه ها رفتند منزل، عصر که بیایند می گویم بروند بگیرند. ایشان ناراحت شدند و گفتند: یعنی چه؟ در این بیمارستان به این بزرگی رادیو که نیست، یک روزنامه هم تو نمی توانی پیدا کنی؟ گفتم: آقا بچه ها که بیایند حتماً می فرستمشان بیاورند. بعد از این جریان من آمدم به اتاق دکترها و گفتم که این وضعیت دیگر قابل تداوم نیست وحتماً باید یک طوری جریان را به ایشان منتقل کرد. آقای دکتر میلانی هم با مرحوم حاج احمد آقا و آقای هاشمی تماس گرفت و قضیه را گفت. آنها هم گفتند که ما بعدازظهر به آنجا می آئیم. حدود ساعت 4بعدازظهر بود که آقایان تشریف آوردند. البته آن روز هم تیم پزشکی مخالف بود که خبر به ایشان گفته شود چون معتقد بودند هنوز توانائی عصبی و جسمی ایشان متناسب با شنیدن چنین خبری نیست. به هر حال وقتی آقایان آمدند، آقا فرمودند: چه اتفاقی افتاده، نکند چیزی شده و من از آن خبر ندارم؟ آقای هاشمی گفتند: نه خیر، اتفاقی نیفتاده. آقا گفتند: نه، من آقای بهشتی را نمی بینم، نکند برای ایشان اتفاقی افتاده باشد. آقای هاشمی گفتند: نه اتفاق چندان مهمی نیفتاده، فقط آقای بهشتی در یک حادثه تصادف مقداری صدمه دیده اند و در بیمارستان سینا بستری هستند... بعد هم مقداری با ایشان صحبت کردند و رفتند و جای سخت کار ماند برای ما. از آن لحظه به بعد دیگر آقا مکرر می گفتند: زنگ بزنید بیمارستان سینا و از حال آقای بهشتی برای من خبر بگیرید، حتی به دکترها هم می گفتند: شما دیگر بروید و به آقای بهشتی برسید، دیگر من نیازی به شما ندارم. چیزی که در رفتار آقا پس از دیدار با آقای هاشمی واحمد آقا محسوس بود این بود که ایشان حدس زده بودند که ابعاد حادثه فراتر از حدی است که آقای هاشمی به ایشان گفته اند، لذا در صدد بودند که در این مورد اخبار بیشتری کسب کنند. یک روز صبح که آقای مقدم که از همان مقطع تا هم اکنون عضو دفتر ایشان هستند، خدمت ایشان می روند آقا به اصطلاح به ایشان یک دستی می زنند و می گویند: آقای بهشتی کی شهید شدند؟ آقای مقدم هم که تصور می کرد آقا قبلاً از مسئله مطلع هستند شروع می کند ریز جریان را برای ایشان نقل کردن. ما یک لحظه به خودمان آمدیم و دیدیم آقای مقدم دارد همه چیز را برای آقا نقل می کند و ما در مقابل کار انجام شده قرار گرفته ایم و به این ترتیب ایشان از قضیه مطلع شدند. بعد آقا فرمودند که حالا رادیو و تلویزیون را بیاورید. ما هم تلویزیون را آوردیم. من واقعاً هیچگاه یادم نمی رود که وقتی تلویزیون صحنه مردمی را نشان می داد که یک صدا شعار می دادند: «آمریکا در چه فکریه- ایران پر ازبهشتیه» آقا فرمودند: کی این حرف را زده، دیگر این مملکت بهشتی به خودش نخواهد دید... که گذشت زمان هر چه بیشتر حکیمانه بودن این سخن را نشان داد.
¤ ظاهراً ایشان پس از ترور در اولین مراسمی که شرکت کردند، مجلس تنفیذ حکم ریاست جمهوری شهید رجائی بود. آیا در این مورد خاطراتی دارید؟
-بعد ازترخیص ایشان ازبیمارستان ما یک منزل ساده ای در منطقه اقدسیه تهران از بنیاد گرفتیم تا ایشان دوران نقاهتشان را در آنجا طی کنند. درآن منزل اطباء مرتباً به دیدن ایشان می آمدند. یک روز پرفسور سمیعی آمد و گفت قاعدتاً باید بعد از 13هفته دست شما از آرنج تکان بخورد، اگر تکان نخورد باید دستتان را عمل کنید. البته پیش بینی ایشان درست درآمد و پس از مدت مقرر آقا دیدند که می توانند آرنجشان را تکان بدهند. اما درمورد سؤال شما باید عرض کنم که ایشان در طول مدت نقاهت به شدت دلشان برای امام تنگ شده بود. البته مرحوم حاج احمد آقا مرتباً به دیدن ایشان می آمدند و از این طریق با امام ارتباط داشتند اما در طول این مدت خود امام را زیارت نکرده بودند. من یک روز به ایشان عرض کردم اگر موافق هستید روز تنفیذ حکم آقای رجائی شما را به دیدن امام ببریم. ایشان گفتند: خیلی خوب است منتهی یک ماشینی پیدا کنید که مرا خیلی اذیت نکند. چون زخمهای ایشان عمیق بود و با یک تکان مجدداً سرباز می کرد. لذا در طول مدت نقاهت تنها ما چندنفر بودیم که می دانستیم چطور می توان ایشان را حرکت داد و راه برد که زخمها ناراحتشان نکند. به هرحال پس از موافقت آقا ما رفتیم پیش آقای رجائی و جریان را گفتیم ایشان گفت: هر ماشینی که برای حمل و نقل ایشان می خواهید دراختیارتان می گذاریم. ما رفتیم پارکینگ ریاست جمهوری دیدیم تمامی ماشینها تشریفاتی است. ما می دانستیم که آقا به هیچ وجه سوار این نوع ماشین ها نمی شوند ازطرف دیگر ماشینهای دیگر هم چون در حین حرکت زیاد تکان می خوردند، نمی توانستند مورد استفاده ما قرار بگیرند. به هرحال ما با لحاظ تمام جوانب با خودمان به توافق رسیدیم که یکی از همان ماشین های بنز را برداریم. چون می دانستیم که آقا سوار ماشین های تشریفاتی نمی شوند با دوستان قرار گذاشتیم برای اینکه آقا درمورد نوع این ماشین حساسیتی نشان ندهند و آن را نبینند وقت رفتن ماشین را تا سرحد امکان تا نزدیک درب اتاق ایشان بیاوریم و از طرفین درب اتاق تا درب ماشین دوستان بایستند تا اینکه یکسره ایشان سوار ماشین شوند. این برنامه اجرا شد اما وقتی ماشین راه افتاد آقا متوجه نوع ماشین شدند و البته ناراحت. رسیدیم جماران و ایشان رفتند خدمت امام. امام خیلی از دیدن ایشان خوشحال شدند و دستور دادند که کنار صندلی شان در حسینیه جماران برای ایشان هم صندلی گذاشتند و در سخنرانی روز تنفیذ هم از ایشان تمجید کردند. ¤ ایشان چگونه از شهادت شهیدان رجائی و باهنر مطلع شدند؟
-روز 8شهریور ما در محل اقامت آقا صدای انفجار را شنیدیم البته خود ایشان نشنیدند چون وقت استراحتشان بود. ما وقتی از شهادت رجائی و باهنر مطلع شدیم با توجه به تجربه ای که از جریان انفجار حزب داشتیم می دانستیم که به طور مطلق نمی شود خبر را از ایشان پنهان کرد. لذا اول به ایشان گفتیم که در نخست وزیری یک انفجار جزئی رخ داده. ایشان بلافاصله گفتند: به من خبر دقیق بدهید. بعد از حدود نیم ساعت به ایشان گفتیم که آقای رجائی و آقای باهنر در انفجار زخمی شده اند. ایشان یک تأملی کردند و فرمودند: فکر می کنم خبرتان ناقص است بروید پیگیری کنید و خبر درست بیاورید. ما دیدیم که دیگر نمی شود پنهان کاری کرد. از سوی دیگر ادامه پنهان کاری ما هم داشت آقا را عصبانی می کرد. لذا مجبور شدیم خبر را صاف و پوست کنده به ایشان بگوئیم ایشان بعد از شنیدن خبر بسیار غمگین شدند. به خصوص میان ایشان و شهید رجائی یک رابطه عاطفی عمیقی برقرار بود. آقای رجائی هر چند روز یک بار در بیمارستان و نیز خانه اقدسیه به دیدار آقا می آمد. حتی پیشنهاد ریاست جمهوری ایشان را هم خود آقا در بیمارستان دادند. بعد از جریان بنی صدر و انفجار حزب جلسه ای در بیمارستان قلب و در محضر آقا با حضور آقای هاشمی، مرحوم حاج احمدآقا و سایر مسئولان تشکیل شد و اول از خود آقا خواستند تا کاندیداتوری ریاست جمهوری را بپذیرند. ایشان فرمودند: من با این وضعیت جسمی توانائی انجام این مسئولیت را ندارم و بعد آقای رجائی را پیشنهاد کردند که مورد قبول و تصویب این جمع قرارگرفت. به هر حال آقا پس از دریافت خبر شهادت ابراز تمایل کردند که در مراسم تشییع شهدا شرکت کنند. این دومین خروج ایشان از محل استراحتشان در دوران نقاهت بود. به هر حال ایشان را آنروز به بالکن مجلس شورای اسلامی بردیم و ایشان در عین ضعف جسمانی و در حالی که دستشان روی شانه من بود با حالتی سوزناک برای مردم چند جمله صحبت کردند. از جمله نکاتی که آن روز ایشان گفتند و خیلی جمع را تکان داد این بود که «شما مردم مستضعف باید افتخار کنید که رئیس جمهور شما از طبقه مستضعفین و محرومین بود و زمانی در کوچه پس کوچه های همین شهر دستفروشی می کرد». این جمله صدای گریه مردم را بلند کرد. وقتی سخنرانی تمام شد حال آقا به لحاظ همان ضعف شدیدی که داشتند به هم خورد و ما مجبور شدیم تا ساعتی ایشان را در همان محل مجلس بستری کنیم تا حالشان قدری بهتر شود.
¤ چه شد که ایشان پس از شهادت شهید رجائی کاندیداتوری ریاست جمهوری را پذیرفتند؟
- امام در آن مقطع از دیدگاه قبلی شان که روحانی نبودن رئیس جمهور بود عدول کرده بودند از طرف دیگر اثبات حقانیت جریان خط امام و شهادت بسیاری از چهره های شاخص آن وضعیتی را به وجود آورده بود که اساساً مردم به چیزی غیر از ریاست جمهوری چهره های برجسته این طیف راضی نمی شدند. طبعاً در این شرایط قبل از هر کس دیگر نگاهها به طرف آقا برمی گشت. البته در این جا هم باز آقا قلبا راضی به پذیرش این مسئولیت نبودند و از باب اضطرار پذیرفتند. انتخاباتی که منتهی به ریاست جمهوری آقا شد هم از رویدادها و حماسه های بزرگ تاریخ انقلاب بود که دیگر تکرار نشد. با توجه به درصد واجدین شرایط و شرکت کنندگان، آقا در آن تاریخ یعنی سال 60، 16 میلیون رأی آوردند. از آن تاریخ بود که دیگر بنی صدر و برخی جریاناتی که در مقطع رویاروئی او با خط امام از او در داخل کشور حمایت می کردند مثل لیبرالها، تا حدی توی لاک خودشان رفتند چرا که آنها به رأی 11 میلیونی بنی صدر تکیه و مباهات می کردند و رأی 16 میلیونی آقا آنها را کاملاً غافلگیر کرد.
¤مسئله جانبازی و اثرات آن تا چه حد بر فعالیت های حضرت آقا تأثیر گذاشت؟
-به هر حال ایشان تا سال ها بعد از ترور دست دردهای شدید و عجیبی داشتند و ما خاطرات زیادی از روزها و شب هائی که دست ایشان درد می گرفت داریم. برخی از نقاط دست ایشان مانند سرانگشتان حس دارد و بعضی جاهای دیگر مانند محدوده مچ حس ندارد. گاهی اوقات در دوران مسئولیت ریاست جمهوری شب ها پس از انجام کار روزانه، دست ایشان آنچنان داغ می شد که اگر کسی آن را می گرفت تصور می کرد که تب بالای 40درجه دارند. من به سلیقه خودم راه هائی پیدا کرده بودم که حرارت دست ایشان را کم کنم اما آن راه ها هم چندان اثربخش نبود. مثلا گاهی اوقات یک ظرف را پر از یخ می کردم و حوله ای را در میان یخ ها می گذاشتم. وقتی این حوله به شدت سرد می شد می آوردم و دوردست آقا می پیچیدم. شاید باور نکنید که در فرصت کوتاهی این حوله داغ می شد. گاهی اوقات درد دست ایشان آنقدر بالا می گرفت که مجبور می شدیم از آمپول آرامبخش استفاده کنیم با وجود اینکه این آمپول ها عوارض داشت و برای ایشان خوب نبود. بعضی وقت ها که ایشان شب ها در ریاست جمهوری می ماندند نیمه شب دست درد می گرفتند و در عین حال مایل نبودند که ما را هم از خواب بیدار کنند. ما به خاطر همین خصوصیت ایشان یک نفر را به عنوان کشیک قرار داده بودیم که هر وقت نیمه شب ها احساس کرد که آقا دست درد دارد سریع ما را بیدار کند.
¤ظاهراً حضرت آقا در اولین موردی که خارج از بیمارستان و محل استراحت خودشان، در انتخابات شرکت کردند رأی خودشان را به صندوق مسجد ابوذر انداختند که شنیدن خاطره آن برای ما مغتنم است.
-بله، ظاهراً سال 61 و در انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که آقا تصمیم گرفتند در مسجد ابوذر رأی بدهند. ما یکی دو روز قبل رفتیم آنجا را چک کردیم. برخی از کسانی که در روز ترور ما را دیده بودند ما را شناختند و ابراز محبت کردند. به هرحال روز انتخابات آقا تشریف بردند به همان مسجد و رأی خود را به صندوق انداختند. البته واقعه 6 تیر تأثیر معنوی زیادی بر فضای آن مسجد گذاشت. الان پایگاه بسیج آن مسجد از فعالترین پایگاه هاست. از شلوغترین مساجد تهران است که گاهی اوقات حیاط آن هم در وقت نماز پر می شود. به هرحال همین مسئله که نام آن مسجد با نام حضرت آقا همسان و مقرون شده، موجب گردیده که آنجا کانون توجه بسیاری از مردم قرار بگیرد.
¤به عنوان آخرین سؤال، امروز که پس از سال ها واقعه 6 تیرماه و در نگاهی کلان تر دوران با آقا بودن را در ذهن خود مرور می کنید چه احساسی دارید؟
-من وقتی در سال 58 خدمت آقا رسیدم و با ایشان همراه شدم 19 سال داشتم. یعنی در دوران جوانی و مقطعی که شخصیت و منش اخلاقی انسان شکل می گیرد. هرچند که هرگز برای ایشان شاگرد خوبی نبودم اما باید اذعان کنم به لحاظ اخلاق اجتماعی و حتی سیاسی خیلی از ایشان درس گرفتم. واقعاً از این بابت خوشحالم که حداقل بخشی از شخصیت من تحت تأثیر معاشرت با آقا شکل گرفته است. آنچه که من از ایشان برای شما گفتم قطره ای از دریاست و اصلا کسی مثل من نمی تواند ترسیم گر منش و سیره ایشان باشد.

منبع: سایت هابیلیان



نظرات دیگران [ نظر]   نوشته شده توسط : امیر حسین دوشنبه 88 تیر 8 ساعت 11:15 صبح
 
 
  منوی اصلی

بازدیدهای امروز: 24 بازدید
بازدیدهای دیروز: 77 بازدید
مجموع بازدیدها: 228372 بازدید


صفحه اصلی
وضعیت من در یاهو

پست الکترونیک
پارسی بلاگ

ورود به مدیریت
درباره من

 
 
  درباره وبلاگ
 
  پیوندهای روزانه
 
  لوگوی وبلاگ

آن زخم که بر شانه خورشید زدند - آیین جوانمردان

 
  لینک دوستان من

 
  لوگوی دوستان من
 
  فهرست موضوعی یاداشت ها

 
 
  آرشیو

 
  موضوعات وبلاگ
 
  نوای وبلاگ
 
  طراحی و پشتیبانی
وبلاگ قالب
وبلاگ حب الحسین أجننی